جدول جو
جدول جو

معنی یک روند - جستجوی لغت در جدول جو

یک روند
پیاپی و پشت سرهم
تصویری از یک روند
تصویر یک روند
فرهنگ فارسی عمید
یک روند
(یَ / یِ رَ وَ)
در تداول عامه، پشت سر هم. پیاپی. لاینقطع
لغت نامه دهخدا
یک روند
پشت سرهم پیاپی لاینقطع: اما تا آنجا که فعالیت همیشگی زن و مرد خانواده دود یک روند آشپزخانه حیاط پرگل و سبزه نشان میداد
فرهنگ لغت هوشیار
یک روند
((~. رَ وَ))
پیاپی، پشت سر هم
تصویری از یک روند
تصویر یک روند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاروند
تصویر کاروند
(پسرانه)
از نامهای ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
پشت سرهم، یک نفس و بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک گونه
تصویر یک گونه
همرنگ، یکرنگ، برابر، یکسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک نورد
تصویر یک نورد
به یک طریق، بر یک طریقه، بر یک منوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک رویه
تصویر یک رویه
ویژگی کسی یا چیزی که یک رو دارد، کنایه از بالکل، کلاً، همگی
کنایه از یک سره، کنایه از متفقاً، به اتفاق، کنایه از ساده، بی ریا، کنایه از صریح، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک چند
تصویر یک چند
مقدار و زمانی اندک و نامعلوم، چندی، مدتی، روزگاری، برای مثال سلیمی که یک چند نالان نخفت / خداوند را شکر صحت نگفت (سعدی۱ - ۱۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
بی ریایی و بی ساختگی و یک جهتی و بی خلافی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک روی و یک رویه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ / نِ)
یک نوع و یک رنگ. (آنندراج). دارای یک رنگ و یک قسم و یک جنس. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک قسم شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رَ)
یک روش. یک ترتیب. یک نسق
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ زَ / زِ)
منسوب به یک روز. (ناظم الاطباء) ، برای مدت یک روز. (یادداشت مؤلف) :
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای.
مولوی.
، به مدت یک روز:
دو دیده پر از آب کاوس شاه
همی بود یک روزه با او به راه.
فردوسی.
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید.
خاقانی.
اگر ممالک روی زمین به دست آری
بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست.
سعدی.
- یک روزه راه، مسافتی که در ظرف یک روز پیموده شود. (ناظم الاطباء). راهی که یک روز زمان گیرد پیمودن آن. یک منزل:
چون رستم بیامد به نزدیک شاه
پذیره شدندش به یک روزه راه.
فردوسی.
شنیدم که مقدار یک روزه راه
بکرد از بلندی به پستی نگاه.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رو یَ / یِ)
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) :
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه ای به سان قمر.
سنایی.
، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی).
گرخلق جهان منفعت رای تو بینند
یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر.
مختاری (از آنندراج).
چو گویی که یک رویه هستیم یار
چرا زیر و بالا درآری به کار.
نظامی.
- یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) :
یک رویه شدآن گروه را رای
کآهنگ سفر کنند از آنجای.
نظامی.
، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا).
، بی معارض. (یادداشت مؤلف) :
با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین.
فرخی.
آب انگور بیارید که آبانماه است
کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است.
منوچهری.
- یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی).
- یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن:
یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
مسعودسعد.
- امثال:
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه الب ارسلان.
- یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی).
- یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف).
،
{{قید مرکّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) :
ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل
کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین.
مختاری (از آنندراج).
، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره:
بزرگان به پیش جهان آفرین
نهادند یک رویه سر بر زمین.
فردوسی.
کنون بی گمان تشنه باشد ستور
بدین ده بود آب یک رویه شور.
فردوسی.
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی.
فرخی.
چون خار تو خرما شد ای برادر
یک رویه رفیقان شوندت اعدا.
ناصرخسرو.
نگه کن بدین کاروان هوایی
که پر نور و ورد است یک رویه بارش.
ناصرخسرو.
تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت
برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین.
ناصرخسرو.
ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه).
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان.
نظامی.
،
{{صفت نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ وَ)
به یک طریق و به یک نسبت و به یک نهج. (برهان) (آنندراج). به یک راه و یک منوال. (از ناظم الاطباء) ، یک لا. یک تو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کورْ)
تیره ای از طایفۀ ململی هفت لنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَ)
روزگاری. زمانی. چندگاهی. مدتی. زمانی نامعلوم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز (چنان) عکه شدستم دورنگ.
منجیک.
چو یک چند بگذشت شد او (سیاوش) بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش.
فردوسی.
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.
فردوسی.
ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهرۀ ایام ستردم.
برهانی.
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
ناصرخسرو.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم.
ناصرخسرو.
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو.
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم.
(منسوب به خیام).
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
مسعودسعد.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
سوزنی.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی.
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.
نظامی.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی...
سعدی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت.
سعدی.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ (از آنندراج).
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش.
عرفی (از آنندراج).
، چندی و چیزی اندک. (ناظم الاطباء). چندی. قدری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نامی از نامهای ایرانی
لغت نامه دهخدا
مقدار یا زمان نامعلوم، مدتی روزگاری: یک چندباقبال توای شاه جوانبخت گرد ستم از چهره ایام ستردم. (برهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
متوالیاً، مدام، دایم پشت سرهم یک نفس بدون درنگ: پشت دستگاه دودکش می نشست و یک بند ناله کسالت آور و غم افزای آنرا بگوش همسایگان می رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رنگ
تصویر یک رنگ
دارای رنگ واحد مقابل دورنگ و رنگارنگ، بی ریا و صمیمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک روال
تصویر یک روال
یک روش بیک ترتیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک روزه
تصویر یک روزه
بمقدار یک روز باندازه یکروز
فرهنگ لغت هوشیار
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رویی
تصویر یک رویی
یک رو بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک گونه
تصویر یک گونه
دارای یک رنگ ویک قسم ویک جنس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک نورد
تصویر یک نورد
((~. نَ وَ))
به یک طریق، بر یک منوال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک چند
تصویر یک چند
((~. چَ))
مدتی، روزگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
((~. بَ))
پیوسته، پشت سر هم
فرهنگ فارسی معین
پوزه بند، دهان بند
فرهنگ گویش مازندرانی
کمربند
فرهنگ گویش مازندرانی
از فنون کشتی محلی استابتدا میان دار آغاز بازی را اعلام می
فرهنگ گویش مازندرانی
یک سو، یک طرف، همانند
فرهنگ گویش مازندرانی